تمامی مذاهب،غیر از احکامی که راجع به زندگی و اقتصاد و سیاست و اخلاق و ... دارند،دارای یک ریشهء عرفانی اند.اساسا جوهر دینی،همین احساس عرفانی است،چه این دین شرقی باشد یا غربی،چه شرک باشد یا توحید،فرقی نمی کند،چون اینها مربوط به نوع و درجهء تکاملی مذهب است.
این احساس عرفانی است که انسان را فضیلت و کرامت می دهد و او را از سایر موجودات،جدا می کند.به میزانی که انسان متکاملتر باشد،این نیاز و عطش در وی شدیدتر است.
انسانهائی که کامل ترند،ناراضی ترند.انسانهائی که تکامل معنویشان بیشتر است و نیازهایشان متعالی تر،مواهب مادّی برایشان کوچکتر و حقیرتر است و عجز طبیعت هم از سیر کردن آنها بیشتر و این یک امر بدیهی است.
ژان پل سارتر می گوید:نبودن خدا،انسان و زندگی و همهء هستی را بیشعور و بی سرانجام و بی معنی کرده است.اگر خدا را برداریم،هرکاری مجاز است.زیرا فقط اوست که خیر و شرّ را توجیه می کند...
عرفان در شرق،بعدا وارد مذهب شد و مذهب نیز کم کم به صورت یک دستگاه روحانیّت در آمد و یک طبقه را تشکیل داد و چون جزو طبقهء حاکم بود،از لحاظ وضع اجتماعی به دیگر طبقات حاکم وابسته شد و در نتیجه و متأسّفانه عرفان و مذهب تبدیل به خرافات و توجیهاتی شدند به نفع طبقهء حاکم و علیه مردم و رشد انسان و فطرت آزاد انسانی.و به صورت زنجیری در آمدند که بر پای تکامل معنوی و مادّی انسان بسته شدند.